روزگار غریبی است دخترم و دنیا از آن غریب تر ...
ببین دخترم ! –جان پدر به فدایت- همه ی مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین می یافت .
این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بی وفا می شوی نمی گویم ...
این را اکنون که تو اسماء را صدا می زنی که بیاید و رخت های مرگ را برایت آماده کند نمی گویم ...
این را اکنون که تو وضوی وات می گیری نمی گویم ...
همیشه گفته ام ... در همه جا گفته ام که من از فاطمه (سلام الله علیها) بوی بهشت را می شنوم ...
یکبار عایشه گفت : چرا اینقدر فاطمه (س) را می بویی ؟ چرا اینقدر فاطمه (س) را می بوسی ؟
چرا به هر دیدار فاطمه (س) تو جان دوباره می گیری ؟
گفتم : "خموش ! عایشه . فاطمه (س) بهشت من است ...
فاطمه (س) کوثر من است ...
من از فاطمه (س) بوی بهشت می شنوم ...
فاطمه (س) عین بهشت است ...
فاطمه (س) جواز بهشت است ...
رضای من در رضای فاطمه (س) است ...
رضای خدا در گروی رضای فاطمه (س) است ...
خشم فاطمه (س) جهنم خداست و رضایش بهشت خدا "
این را حال که تو غسل رحلت می کنی نمی گویم ...
فاطمه (س) جان بیا که سخت در اشتیاق دیدار تو می سوزم ...
بیا ... بیا که دنیا جای تو نیست و بهشت بی تو بهشت نیست ...
تو هست هستی هستی و ، هستی ما ز هست توست
تو هستی که این دنیا هست ، هستی ما به دست توست
راستی ! به اسماء بگو ، آن کافور که از بهشت برایم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خویش به کار گرفتم و دو ثلث دیگر آن را برای تو و علی (ع) گذاشتم بیاورد .
به آن کافور بهشتی حنوط کن دخترم ، که ولادت تو بهشتی است و وفات تو نیز بهشتی .
عزیز دلم ... خداوند تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش و خلقت زن چیست ؟
و اوج عروج آدمی تا چه پایه است ...
می دانم ! می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند ...
می دانم که چه به روزگار دردانه ی رسول خدا (ص) آوردند ...
می دانم که پاره ی تن من را چگونه آزردند ...
می دانم ... می دانم ... بیا !
فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن من بگیر ...
ملائک بال در بال ایستاده اند و آمدن تو را لحظه می شمارند ...
حوریان ، بهشت را با اشک چشمهایشان چراغان کرده اند ...
بیا و بهشت را از انتظار در آر ...
بیا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگیر ...
سلام بر تو ، سلام بر پدر و سلام بر شوی همیشه استوارت ...
فرازی از "کشتی پهلو گرفته"
اعتراف نوشت : ... أ نـ ا الـ عـ بـ د الحـ قـ یـ ر ، متی إنتبه ؟
خدایا تو میدانی که همواره آماده بودهام آنچه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم ، اگر این نبود آنهم خواست تو بود .
پروردگارا ! رفتن در دست توست ، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ، ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمان (عج) قرار دهی و آنقدر با دشمنان قسم خوردهات بجنگم تا به فیض شهادت برسم .
از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردن من دارند میخواهم مرا ببخشند ، من نیز همواره برایشان دعا کردهام که عاقبتشان به خیر باشد .
از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم میخواهم که مرا ببخشند که کمتر توانستهام به آنها برسم و بیشتر میخواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده ، آنچه از دنیا برایم باقی میماند حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد ...
خداوندا ! ولی امرت حضرت آیتالله خامنهای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده و پاینده و موفق بدار ...
فرازی از وصیتنامه امیر صیاد شیرازی
دوره تکاورى بین شیراز و پل خان به سمت مرودشت :
دانشجوها را برده بودم راهپیمایى استقامت . از آسمان آتش مى بارید . خیلى ها خسته شده بودند . نگاهم افتاد به صیاد ، عرق بدنش بخار مى شد و مى رفت هوا . یک لحظه حس کردم دارد آب مى شود . آتش مى گیرد و ذوب مى شود .
شنیده بودم قدرت بدنى بالایى دارد . با خودم گفتم : "این هم که داره مى بُره ."
رفتم نزدیکش و گفتم : "اگه برات مقدور نیست ، میتونى آروم تر ادامه بدى ."
هنوز صیاد چیزى نگفته بود که یکى از دانشجوها خودش رو رساند به ما .
گفت : "استاد ببخشید ! ایشون روزه ان . شونزده - هفده روزه ."
با تعجب گفتم : "روزه است ؟"
پاسخ داد : "بله . الان ماه رمضونه ، صیاد روزه میگیره ."
ایستادم ...
جا ماندم ...
صیاد رفت ، ازم فاصله گرفت ...
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعله ی آه تو آفرید
شمسی تر از نگاه تو منظومه ای نبود
صد کهکشان ز ابر نگاه تو آفرید
آه ای شهیده ، ای که شهادت سپاه توست
جان را خدا شهید سپاه تو آفرید
هر جا که نور بود ، به گرد تو چرخ زد
ما را چو گَرد ، بر سر راه تو آفرید
ای پشتوانه ی دو جهان ، عشق را خدا
با جلوه و جلالت و جاه تو آفرید
تقوای محض ، عصمت خالص ، گل خدا!
آخر چگونه شعر کنم قصه تو را؟
تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید
تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید
هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید
احمد (ص) اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید
داغ پدر ، سکوت علی (ع) ، غربت حسن (ع)
شعری شد و به حنجره ی کربلا رسید
در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید
با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید
تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتی و حی علی الصلاه
شهید سید مرتضی آوینی (ره) :
اعتراف نوشت : ... أ نـ ا الـ عـ بـ د الحـ قـ یـ ر ، متی إنتبه ؟
زن در واقع معشوق مرد نیست ، بلکه پرتویی از جمال حق است .
جبوه ای است از خالق در کسوت مخلوق ، چنانکه حضرت آدم (ع) وقتی در حوّا نگریست ، پرتو جمال حق دید .
پرتو حق است آن ، معشوق نیست
خالق است آن ، گوییا مخلوق نیست
صفت مهرآمیزی و عاطفی که ترجمان صفت الهی است ، در زن دیده می شود .
اگر مردی این صفات زنان را در آنها درک کند ، قطعاً از آن طریق به حقیقت راه پیدا کند .
زن والاترین مظهر خدایی است و برای عارف ، کامل ترین مظهر تجلی خلاقیت خداوند است .
مرد جنبه ی فاعلی دارد که زن را باردار می کند ، اما زن هم جنبه ی انفعالی (فعل پذیری) دارد و نطفه را می پذیرد و هم جنبه ی فاعلی که نطفه را می پروراند و آن را به انسان کامل مبدل می کند .
هفته گذشته به همراه دوستان رفتیم به بسطام و قلعه نو خرقان ...
توصیه می کنم ، در اولین فرصت به این منطقه سفر کنید ...
اتفاقا زائر سرا هم داره ...
حکایت
عاشقان از گوَن دشت عطش تاقترند
ماهیانی که اصیلاند در اعماق ترند
دوره ی آینگی سر شده یا آینه نیست؟
مردم کوچهی آیینه بداخلاق ترند
واعظا موعظه بگذار که وعّاظ عزیز
به تقلاّی گناه از همه مشتاق ترند
راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر
این گدایان ز چه از پادشهان چاق ترند؟
پسران و پدران بیخبر از حال هماند
روز محشر پدران از پسران عاق ترند
بعد از این نام من و گوشه ی گمنامیها
که غریبان جهان شهره ی آفاق ترند
چقدر به من و تو خوش گذشت ...
بی بهانه ...
امروز صبح بعد از مدت ها ، برف از حاشبه وارد متن شد ...
این روزها جای خالی ات را بیشتر حس می کنم ...
اعتراف نوشت : ... أ نـ ا الـ عـ بـ د الحـ قـ یـ ر ، متی إنتبه ؟
پیامـک نوشـت : این سرما هم مانند باقی وقایع سال می گذرد ...
تذکـــــر نوشـت : دعایم زین پس ، بودن تو است ...
روایـــت نوشـت :
کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند ، از تخلّف می خورند
می نویسم دوستان ! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند !
این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست ؟
ناقدان از سفرۀ چرب تعارف می خورند
عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند
یوسف من ! قحطی عشق است، اینان را بهل !
کلفت دین اند و دنیا ، از تکلّف می خورند
آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند !
ارتفاع پنجره ی مشرف به حیاط یه خوره زیاده ...
محوطه رو نمیشه دید ...
چشم دوختم به مانیتور ...
دونه های سفید برف ، میخورن توی کاور دوربین محوطه ...
سپید ِ سپید شده ...
هر وقت که میخوام خلوص سفیدی چیزی رو بیان کنم ، یاد کلمه "سپید" می افتم (احساس می کنم خلوص اش بیشتره)
روزگار رو نمیتونم با سپید توصیف کنم ، همون "سفید" براش خوبه (ناخالصی داره) !
عین این روز های من !
.
.
.
التماس دعا
اعتراف نوشت : ... أ نـ ا الـ عـ بـ د الحـ قـ یـ ر ، متی إنتبه ؟
پیامـک نوشـت : کلید عوض نشده است !