یوسف
- جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ
حکایت پیرزن و یوسف !
با دوکلاف رفت یوسف بخرد !
گفتند : دیوانه با دو کلاف یوسفت میدهند ؟ ما با مال التجاره به یوسف خریدن آمده ایم !
گفت : میدانم ! فقط آمدم که در صف خریداران یوسف باشم !
... حالا حکایت منست یوسف کوفه !
مرغابی ها هم تلاش خودشان را کردند که یوسف را حفظ کنند و به مسجد نروی !
من تلاش نکنم ؟
من بیقراری نکنم ؟
من خودم را نکشم ؟
من نمیرم از غصه زخم سرت ؟
پدر جان ِ حسن و حسین و عباس و زینب و شیعه و ایتام و من ! چرا رنگ چهره ات پریده ؟ چرا رمق برخاستن نداری ؟ چرا دیشب نیامدی سر به ما خرابه نشین ها بزنی ؟
من نمیرم از دیدن زخم فرق سرت ؟!...
شما خود استادید