بابای خوبم و نازنینم ! سلام .
خوشحالم که دوباره میبینمت . تو همیشه توی قاب کهنه نشستهای و به من میخندی ؛ پس بابا ! کی بیرون میآیی ، کی !؟
تو خیلی قشنگی و من تو را از همه کس بیشتر دوست دارم .
اتاق کمی تاریک است ؛ اما من از تاریکی نمیترسم ؛ چون تو کنار من هستی . بابا ، یادته این جا !؟ این جا اتاقی است که تو همیشه آن گوشهاش مینشستی و من را در بغلت میگرفتی . زیر آن طاقچه کتاب ها ، کنار میز و بعد از بغلت زمین میگذاشتی و یک قلم و کاغذ دستم میدادی و میگفتی :
« مریم جان ، نقاشی کن . »
و بعد من با خوشحالی شروع میکردم به نقاشی و خط خطی کردن کاغذ ، یادته بابا !؟ بابا !؟ از وقتی که تو رفتی ، دیگر کسی به من نقاشی یاد نمیده .
بابا ، از این که قاب عکس قشنگ را با اشکهایم خیس کردم ، معذرت میخواهم . راستی از گریه کردن برای تو خوشم میآید . بابا ، کاش میبودی و میدیدی که قاب چوبی عکست چطور اشکهایم را میخورد . بابا هیچکس این جا نیست ، میتوانیم خوب با هم حرف بزنیم . مامان رفته خانه اکرم خانم گلابپاش بگیرد . به من هم گفته ساکت توی این اتاق بنشینم و با اسباببازیهایم بازی کنم تا او بازگردد . اما ، مامان نمیداند که من تو را بیشتر از تمام اسباببازیهایم که برایم خریدی ، دوست دارم ؛ حتی بیشتر از عروسکم . من و عروسکم هر شب خواب ترا میبینیم . بابا ، من تو را هر شب توی ماه میبینم ، تو به من میخندی . من مامان را دوست ندارم ؛ چون نمیگذارد ترا ببینم . نمیگذارد روی عکست دست بشکم و نازت کنم . مامان عکست را قایم کرده بود ؛ اما من خیلی گشتم تا عکست را پیدا کردم .
مامان دروغ میگوید . عمه و دایی و خاله هم دروغگو هستند . به من گفتند : « وقتی برفها آب شوند ، بابات میآید . وقتی درختهای سیب شکوفه بدهند ، بابات میآید . وقتی هوا گرم بشود و آسمان صاف و آبی شود ، بابات با هواپیمایش میآید . تو را میبرد توی آسمان . تو را میبرد تا از آن بالا آمریکا را بکشی . »
مامان خودش قایمکی برایت گریه میکند ؛ اما نمیگذارد من گریه کنم . نمیگذارد بگویم : « بابام کجا رفته ؟ » همهاش میگوید : « بابات بهار که شود ، میآید و مثل هر سال ، به تو عیدی میدهد . برایت لباس نو میخرد . به عید دیدنی و گردش میبردت . » بابا ، امشب ، شب سال تحویله . مامان خیلی دیر کرده ، نمیدانم تا به حال چرا برنگشته . اما خدا کند دیرتر بیاید .
بابا کی میآیی که دوباره شب ها برایم قصه بگویی ؟ مامان هم شبها برایم قصه میگوید . اما قصههایش مثل داستانهایی که تو میگفتی ، خوب نیست . بابا ، از همه پرسیدم که بابام کی میآید ؟ هرکس چیزی گفت . بابا بزرگ گفت : « بابات وقتی میآید که باغچههایمان سبز بشوند . » بیبی گفت : « بابا وقتی میآید که غم ها و غصهها تمام شوند . » عذرا خانم گفت : « بابات موقع تمام شدن سرما میآید . » آخر بابا جان ، بهار کی میآید ؟ بهار چه شکلی است ؟ بابا اگر بدانم بهار چیست ؟ چه شکلی است ، هرچه اسباببازی دارم ، به او میدهم و میگویم برو به بابام بگو که بهار آمده ، غم ها و غصهها تمام شده ، هوا گرم شده و باغچهها سبز شدهاند و درخت سیبمان شکوفه داده . آسمان صاف شده و برفها آب شدهاند . بابا ، بیا به خانه !
بابا ، هر وقت میرویم بازار ، بچههای کوچک را میبینم که دست بابا و مامانشان را گرفتهاند و میخندند و خوشحالند . کاش تو هم میآمدی و دست مرا میگرفتی و با مامان میرفتیم پارک ، بازار ، همهجا .
بابا ، هر روز به آسمان نگاه میکنم که با هواپیمایت از راه برسی . هر روز به درخت سیبمان و باغچه خشکمان زُل میزنم . هوا آفتابی میشود ، ولی تو با هواپیمایت نمیآیی . درختمان همهمینطور خشک است و هنوز شاخههایش لختند . باغچهمان هم سبز نشده . آخر این بهار کی میآید !؟
راستی بابا ، نمیدانم چرا آقای پستچی برایمان دیگر نامه نمیآورد . هر وقت میآورد ، میبردم به مامان میدادمش تا بلند بلند برایم بخواند ، تا ببینم برایمان چه نوشتی . بابا ، چند وقت است که همسایهها ، قوم و خویشها ، همه به من زیاد محبت میکنند ، و دست به سرم میکشند . نمیدانم برای چه !؟ بابا ، یادته آن روز که میرفتی جبهه ، درخت سیبمان همه میوه داده بود !؟
یادته یک سیب برایت کندم که ببری تو جبهه بخوری تا گرسنه نمانی !؟
یادته بابا تو گفتی : « زود دشمن را از بین میبرم و بازمیگردم !؟ » اما چرا این قدر دیر کردی !؟
خیلی خوابم میآید ، اما نمیخواهم بخوابم . میخواهم باز هم بنشینم و با تو حرف بزنم ؛ اما تو چرا اصلاً حرف نمیزنی ؟ تو همیشه میخندی .
راستش از خندهات خیلی خوشم میآید . دیگر نمیتوانم بیدار بمانم . بابا ، امشب که سال تحویل میشود ، بغلت میکنم و با هم میخوابیم ؛ مثل آن وقت ها ...
مریم در حالی که با دستهای کوچکش عکس پدر را در بغل میفشرد ، به خواب رفت .
خوابی خوش ، خوابی کودکانه در دنیای کوچک و بیغم کودکی . اما غم از دست دادن پدر ، غمی کوچک نیست ؛ شاید انسانهایی خیلی بزرگتر از مریم را هم از پا درآورد . معصومه خانم اتاقها را یکی یکی میگشت تا مریم را پیدا کند . تا این که وقتی در اتاق کناری را باز کرد ، دختر کوچکش را دید که قاب عکس پدرش را در بغل گرفته و به خواب رفته .
معصومه خانم در حالی که گریه میکرد ، عکس را برداشت و روی قاب را که خیس بود ، با گوشه چادرش پاک کرد و آن را سرجایش گذاشت .
بعد مریم را در بغل گرفته و سرجایش خواباند. و در آن شب سال نو، آن مادر و کودک داغ دیده، با چشمهایی اشکبار، به خواب رفتند.
شاید خواب عزیز از دست رفته و لاله پژمرده خود را در لالهزاران ببینند .
منبع : نت
اعتراف نوشت : ... أ نـ ا الـ عـ بـ د الحـ قـ یـ ر ، متی إنتبه ؟
پیامـک نوشـت : ... و همچنان التماس دعا
نـــجوا نوشــت : السلام علیک یا رقیه بنت الحسین (س)